نقد کتاب بی نام؛ روایت جاشوا فریس از سرگردانی
به گزارش مجله دور زمین، کتاب بی نام نوشته جاشوا فریس، سفری به عمق بحران های فردی و اجتماعی انسان معاصر است؛ سفری که در آن، مرزهای بین جسم و فکر، واقعیت و خیال، به شکلی هنرمندانه در هم تنیده می شوند. تیم فارنسورث، شخصیت اصلی داستان، درگیر وضعیتی عجیب و غیرقابل شرح است که او را وادار به قدم زدن های بی خاتمه و بی هدف می نماید. این بیماری ناشناخته نه تنها جسم او را به چالش می کشد، بلکه به نوعی بازتابی از بیگانگی و سردرگمی در دنیای مدرن است. فریس با نگاهی نافذ، در روایت ماجرای این مرد، به ریشه های ناپیدای اضطراب و نارضایتی در زندگی روزمره می پردازد و نشان می دهد که چگونه حتی در روزمرگی های تکراری نیز می توان لحظاتی از معنا و ارتباط واقعی را یافت.
بخش اول کتاب بی نام از جاشوا فریس با این جمله به خاتمه می رسد: مرد گفت: برگشته.
قبل از اینکه بخش دوم را آغاز کنم، به سرطان فکر کردم. سرطان همواره از آن دست چیزهایی است که ممکن است برشود. بعد به یک معشوقه سمی و سمج فکر کردم که دست از سر تیم و خانواده اش برنمی دارد و برگشته که آرامششان را تهدید کند و در آخر هم به میگرنی مزمن فکر کردم که خواب را از چشمان مرد خانواده گرفته است.
اما تیم فارنسورث، شخصیت محوری و بی قرار رمان بی نام نوشته جاشوا فریس، نه سرطان دارد و نه زنی جز همسرش جین را توی زندگی اش راه داده. میگرن هم ندارد. تیم دچار شرایطی عجیب و ناشناخته است که او را به یک پیاده روی بی خاتمه وادار می نماید.
این رمان، با آغازی سرد و زمستانی ، روایت گر مردی است که در ازای پیاده روی های بی اختیار، همه چیز زندگی اش را از دست می دهد؛ از شغل پرآوازه اش در یک شرکت حقوقی گرفته تا خانه راحت، همسر عاشق و دختر دوست داشتنی اش.
هیچ دکتری نمی تواند بیماری تیم را تشخیص دهد یا شرحی برایش پیدا کند. برای همین هم هست که نام این اختلال را بی نام گذاشته اند. این پیاده روی اجباری، تیم را از خانه و خانواده اش دور می نماید و او را در خیابان های سرد و خطرناک شهر سرگردان می سازد. تیم بی هوا از جلسات مهم کاری خارج می شود و بدون توقف به راه می افتد. پاهایش خودبه خود او را در پی خود می کشانند و حتی به او فرصت نمی دهند که لحظه ای بایستد و تلفن همراهش را که روی زمین افتاده، بردارد.
همسرش جین، که خود درگیر نبردی با سرطان بوده، صبورانه تمام توانش را به کار می بندد تا او را در این مسیر همراهی کند. کوله پشتی وسایل ضروری را برای همسرش آماده می نماید و به یاری GPS، او را ردیابی می نماید که هربار جایی از پا افتاد و مثل کارتن خواب ها در گوشه ای از جاده و کوچه و خیابان به خواب رفت، پیدایش کند.
تیم و جین، با وجود همه مسائل، به نوعی هماهنگی و تفاهم دست یافته اند که در سایه عشق و وفاداری شان تقویت می شود. هر بار که تیم ناپدید می شود، جین بدون خستگی دنبالش می شود. این کوشش ها نه تنها نشان دهنده تعهد بی خاتمه اوست، بلکه نمادی از امیدی است که در قلب این زوج می تابد. جین، با بسته بندی تجهیزات ضروری برای تیم و پیدا کردن او در مکان های مختلف، به نمادی از عشق بدون قید و شرط تبدیل می شود. پیوند عاطفی این زوج به قلم جاشوا فریس، به خوبی نشان می دهند که انسان ها چگونه می توانند در سخت ترین شرایط نیز به یکدیگر پایبند باشند.
اما این تمام ماجرا نیست. این بیماری بی نام می تواند به نوعی بازتابی از بحران های بزرگ تر اجتماعی نیز باشد. تیم که در ظاهر همه چیز دارد، در واقع درگیر یک بیگانگی عمیق از خود و دیگران است. این بیگانگی، که به شکل بیماری ناشناخته او نمایان می شود، حکایت شرایط بسیاری از افراد در جامعه مدرن و نمایانگر ناتوانی علم و تکنولوژی در پاسخ به پرسش های عمیق انسانی است. جاشوا فریس، با طرح این مسئله به نقدی از دنیای مدرن می پردازد که در آن موفقیت های ظاهری نمی توانند خلأهای درونی را پر نمایند.
ویکتور فرانکل معتقد است که درد و رنج انسانی با یافتن معنا در آن دردها خاتمه می یابد و این همان خاتمهی است که در خاتمه، نصیب تیم می شود. او یاد می گیرد که ببیند. عبور کند و ببیند و هر آنچه می بیند به خاطر بسپارد تا داستانی (هرچند کوتاه) برای گفتن به عزیزانش داشته باشد. چرا که جین بار دیگر راهی بیمارستان می شود و نمی تواند دنیای بیرون از آن را ببیند.
گفته بودم: سرطان، از آن دست چیزهایی است که ممکن است برشود.
در پس سفر پر درد و رنج تیم، لحظاتی از زیبایی و شگفتی وجود دارد. جین و تیم، با وجود همه مسائل، به نوعی ارتباط عمیق و صمیمانه دست می یابند که فراتر از کلمات و اعمال است. فریس، با این توصیفات زیبا و شاعرانه، جادوی زندگی روزمره را به تصویر می کشد و نشان می دهد که چگونه در کسالت روزمرگی، لحظات کوچکی از شادی و زیبایی هم وجود دارند که می توانند ما را به ادامه راه تشویق نمایند.
در نهایت، کتاب بی نام جاشوا فریس، داستان زندگی همه ماست. داستان همان لحظاتی است که دلمان می خواهد وسط یک جلسه کاری فرسایشی از پشت میز بلند شویم و بدون شرح یا خداحافظی، مدیر و همکارانمان را پشت سر بگذاریم و شهر را قدم بزنیم. داستان لحظاتی که دلمان می خواهد تلفن همراهمان را با تمام تماس ها و اعلان های اضطراب آور و شبکه های اجتماعی رنگارنگش، گوشه ای به حال خود رها کنیم و راهمان را بکشیم و برویم. داستان همه لحظاتی که احتیاج داریم با فاصله ای موقتی از همسر و خانواده و عزیزان، خودمان را بازیابیم و کمی با او خلوت کنیم.
منبع: خبرنگاران مگ
منبع: دیجیکالا مگ